شمر شناسی ...

ساخت وبلاگ

" اطرافیان درکش نمی کردند. بلکه فکر می کردند همه چیز دنیا دارد روال عادی اش را طی می کند. این بیش از همه ایوان ایلیچ را می آزرد ..."

مرگ ایوان ایلیچ. لئو تولستوی.

.

.

شمر شناسی ......
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bhabazac بازدید : 5 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 18:52

نوشته بود:

"من از دور بسیار خشک و جدی،

 از نزدیک صمیمی و شوخ

 و از خیلی نزدیک بسیار غمگینم ... "

.

.

راست میگفت!

شمر شناسی ......
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bhabazac بازدید : 22 تاريخ : شنبه 14 بهمن 1402 ساعت: 13:40

" خوش باش که هرکه راز داند ..

  داند که خوشی، خوشی کشاند ...

  تلخش چو بنوشی و بخندی

  در ذات تو تلخی  ای نماند ... "

.

.

شمر شناسی ......
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bhabazac بازدید : 15 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1402 ساعت: 16:02

در مسقط او را دیدم. هواپیما تاخیر داشت و چندساعت در فرودگاه به انتظارم ایستاده بود. مسافران می گفتند پرواز مشکل امنیتی داشته و به همین خاطر است که تاخیر افتاده. آخرین باری که روبروی گیت نشسته بودم و ولوله ای شد که هواپیما مشکل امنیتی پیدا کرده، فرودگاه سانفرانسیسکو بود. و البته مشکل امنیتی خودم بودم. بین آن همه انسانهای نا امن، من را به عنوان مشکل امنیتی پیدا کرده بودند. در کسری از ثانیه چند مامور پلیس سرم ریختند و در پیچاپیچ طبقات زیرزمینی فرودگاه سانفرانسیسکو برای بازجویی بردند. محو تماشا بودم و مطلقا هیچ واکنشی نداشتم. قیاقه هاشان را نگاه می کردم و می فهمیدم ترس و استیصال را از چهره هاشان. بعدها فهمیدم یکی از ایرانی ها، و چه تلخ که از نزدیکانم بود، پرونده ای ساخته بود. از شدّت سوال هایشان می فهمیدم که احتمالا موضوعات سنگینی به من بسته است. و هرقدر قیافه م لطیف و آرام می نمود، به نظر آنها خطرناک تر می رسید. مثل دریای آرام بی موجی می مانست که سابقه ی غرق کردن بهترین شناگرها را داشته است. آن زمان تازه به ذهن ها رسیده بود که می شود سوال را با سوال پاسخ داد. این تکنیک طرف را مستاصل و عصبی می کرد. می پرسید چرا ماشین ولکس واگن آلمانی خریدی؟ می گفتم چه باید می خریدم؟ می گفت از که خریدی؟‌ گفتم از فروشنده ی ماشین والکس واگن سرمه ای! می گفت چرا ماشین آلمانی خریدی! و من نمی فهمیدم برای چه می پرسد. لابد می خواست خسته ام کند که در نهایت مکالمه که توان کشمکش ندارم سوال های اساسی ش را بپرسد. و من برایم تمام ماجرا مثل یک بازی ریاضیِ پر هیجان می نمود. زمان ساکن بود و زمین می گردید. افسر زنی از آن میانه رسید و حوصله ش تمام شد گفت چطور وارد کشور شدی؟ گفتم ما رسم داریم بدون دعوت جایی نمی روی شمر شناسی ......ادامه مطلب
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bhabazac بازدید : 35 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1402 ساعت: 20:32

مثل آنجا که شیخ فریدالدین می گوید: "خالقا .. بیچاره ی راهم تو را/ همچو موری لنگ در چاهم تو را/ من نمی دانم که من اهل چه ام؟/ یا کجااَم یا کدامم یا کی ام؟/ بی تنی/ بی دولتی/ بی حاصلی/ بی نوایی/ بی قراری/ بیدلی/ عمر در خونِ جگر بگداخته/ بهره از عمر ناپرداخته/ هرچه کرده جمله تاوان آمده!/ جان به لب عمرم به پایان آمده/ دل ز دستم رفته و دین گم شده/ صورتم نامانده معنی گم شده/ در دری تنگم گرفتار آمده/ روی در دیوار پندار آمده/ بر من بیچاره این در برگشای ... وین ز راه افتاده را راهی نمای ... " . . پ.ن: شربتی داری که پنهانی به نومیدان دهی؟  شمر شناسی ......ادامه مطلب
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bhabazac بازدید : 33 تاريخ : شنبه 18 آذر 1402 ساعت: 16:55

مثل آنها که سال ها در جزیره ای دور افتاده به انتظار نشسته اند .. گرفتار خودشان بوده اند همه ی این مدّت را .. و ناگهان در دوردست سایه ای در افق پدیدار می شود ... همینطور حیران و سرگشته و مشتاق و منتظر .. در قفس خیال تو/ تکیه زنم به انتظار/ تا که تو بشکنی قفس/ پر بکشم به سوی تو ..

.

.

زیرکی بفروش و حیرانی بخر!

.

شمر شناسی ......
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bhabazac بازدید : 53 تاريخ : چهارشنبه 8 آذر 1402 ساعت: 4:07

حبذا ...

لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی
تبارکت تعطی من تشاء و تمنع
الهی و خلّاقی و حرزی و موئلی
الیک لدی الاعسار و الیسر افزع
الهی اذقنی طعم عفوک یوم لا
بنون و لا مال هنالک ینفع
...

شمر شناسی ......
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bhabazac بازدید : 37 تاريخ : شنبه 27 آبان 1402 ساعت: 14:39

همه مریض بودیم. تب و لرز. و چنان وحشی که بی وفقه می کوفت. آنقدر همه چیز به هم ریخته بود که نمی توانستی کسی را پیدا کنی که یادش باشد که تو امروز به دنیا آمدی. کرونا دوباره به جانمان افتاده بود و مثل اهالی غزه که با ویران شدن خانه هایشان به شرط حیات امّا کنار‌ آمده بودند، ما هم به یک همزیستی مسالمت آمیزی با کرونا رسیده بودیم. او ما را مریض می کرد و اگر قول می داد که به ورطه ی مرگ نکشد، با او کنار می آمدیم. انسان هایی شده بودیم که با هر چیزی می توانستیم کنار بیاییم الّا با مرگ. و این معنا در روز تولد خیلی برایم ملموس بود. به قول رومن گاری "مرگ هنوز چیز خاطر جمعی نبود! نمی شد به آن اعتماد کرد ..". وقتی مریض می شدم، خصوصا وقتی که به وادی تب و لرز شدید می رسم، تنم مثل یک پتوی زمخت و زبرِ پُر تیغی می ماند روی نرمانرمِ لطافت روح. هر قسمتی از بدنم تکّه ای بود که بایستی به زحمت کنار تکّه ی دیگر می گذاشتم. تا بتوانم بشوم همان آدمی که انگار دیروز بود. و امروز چهل ساله می شدم و کسی حواس ش اصلا نبود. همه سرگرم مدیریت اوضاع بودند و این میان هرلحظه خیال می کردم اینها بازی شان است و قرار است سورپرایزی باشد. که نبود. اینبار برخلاف همیشه سال های قبل، به کل از یادها رفته بودم ... نه اینکه توقّعی داشته باشم، نه. همه می دانستند که توقّع ندارم. ولی انتظار چرا. اینبار به نحو غریبی انتظار داشتم. خودم هم باورم نمی شد که چنین شده باشم. انتظار داشتم آنها با اینکه می دانستند فلانی در قید این فرمالیته ها نیست ولی مثل همیشه کار خودشان را بکنند. پیام بفرستند. تبریک بگویند. حالی بپرسند حتّی. نمی دانستم ریشه ی این انتظار ناگهان از چه بود. شاید ترس از زوال در تنهایی. هیچ پیامی در کار نبود امّا. عجیب و د شمر شناسی ......ادامه مطلب
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bhabazac بازدید : 48 تاريخ : جمعه 19 آبان 1402 ساعت: 22:38

یک سکانس بی نظیر هست در فیلم In Bruges، طرف بعد از کلّی کلنجار رفتن با خودش، به خاطر اشتباهی که کرده ست در شلیک تصادفی به یک بچه، تصمیم می گیره با یک تیر خودش رو خلاص کنه. در شهری به نام بروژ در بلژیک. که با دوست و همکارش مجبور شدن برای مدّتی برن اونجا. در همون حال که تفنگ رو گذاشته روی شقیقه ش، می فهمه دوست صمیمی ش از پشت داشته بهش شلیک می کرده. مکالمه ی اون سکانس این رورها برام تکرار می شه ... .. شمر شناسی ......ادامه مطلب
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bhabazac بازدید : 47 تاريخ : جمعه 19 آبان 1402 ساعت: 22:38

"چهل سالت شد مَرد ... نمی خوای آدم بشی؟"

.

.

پ.ن: این میان همین یکی را کم داشتیم. یک آن چهل سالگی برسد و دست و پایت را از وسعت نرسیدن ها گم کنی. توی آینه بایستی و ببینی این مرکب خسته تر از سوارش شده است. جانِ دگرم بخش که آن جان که تو دادی/ چندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شد ... 

شمر شناسی ......
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bhabazac بازدید : 57 تاريخ : جمعه 5 آبان 1402 ساعت: 21:39