عمری دگر بباید بعد از فراق ما را ..

ساخت وبلاگ

همه مریض بودیم. تب و لرز. و چنان وحشی که بی وفقه می کوفت. آنقدر همه چیز به هم ریخته بود که نمی توانستی کسی را پیدا کنی که یادش باشد که تو امروز به دنیا آمدی. کرونا دوباره به جانمان افتاده بود و مثل اهالی غزه که با ویران شدن خانه هایشان به شرط حیات امّا کنار‌ آمده بودند، ما هم به یک همزیستی مسالمت آمیزی با کرونا رسیده بودیم. او ما را مریض می کرد و اگر قول می داد که به ورطه ی مرگ نکشد، با او کنار می آمدیم. انسان هایی شده بودیم که با هر چیزی می توانستیم کنار بیاییم الّا با مرگ. و این معنا در روز تولد خیلی برایم ملموس بود. به قول رومن گاری "مرگ هنوز چیز خاطر جمعی نبود! نمی شد به آن اعتماد کرد ..". وقتی مریض می شدم، خصوصا وقتی که به وادی تب و لرز شدید می رسم، تنم مثل یک پتوی زمخت و زبرِ پُر تیغی می ماند روی نرمانرمِ لطافت روح. هر قسمتی از بدنم تکّه ای بود که بایستی به زحمت کنار تکّه ی دیگر می گذاشتم. تا بتوانم بشوم همان آدمی که انگار دیروز بود. و امروز چهل ساله می شدم و کسی حواس ش اصلا نبود. همه سرگرم مدیریت اوضاع بودند و این میان هرلحظه خیال می کردم اینها بازی شان است و قرار است سورپرایزی باشد. که نبود. اینبار برخلاف همیشه سال های قبل، به کل از یادها رفته بودم ... نه اینکه توقّعی داشته باشم، نه. همه می دانستند که توقّع ندارم. ولی انتظار چرا. اینبار به نحو غریبی انتظار داشتم. خودم هم باورم نمی شد که چنین شده باشم. انتظار داشتم آنها با اینکه می دانستند فلانی در قید این فرمالیته ها نیست ولی مثل همیشه کار خودشان را بکنند. پیام بفرستند. تبریک بگویند. حالی بپرسند حتّی. نمی دانستم ریشه ی این انتظار ناگهان از چه بود. شاید ترس از زوال در تنهایی. هیچ پیامی در کار نبود امّا. عجیب و دلهره آور. انگار که روزگار در چهل سالگی داشت روی دیگرش را به تو نشان می داد. که تا بحال هرچه کردی و برنگشته، حالا وقت بازگشتن هاست. وقت تقاصّ دنیوی ست. تیر تقدیر خدا جست از کمان .. پدرم همیشه می گفت هرچه انسان بیشتر عمر می کند حساب نعمت ها را دقیق تر با او محاسبه می کنند. در جوانی و نوجوانی بی حساب بر سرت نعمت می ریزند با بخشایش مطلق. حتّی اگر از شاکران نباشی، باز میریزند و نمی شمارند. فرصت می دهند. ولی هرچه جلوتر می روی دقیق تر محاسبه می کند با تو. تا که به چهل انگار که می رسی، فلمّا بلغ اشُدّه، همه چیز را اندازه می گیرند. در هندسه ی دقیق هستی ... روزگار از روز تولد چهل سالگی شروع کرده بود به اندازه گرفتن. و آنقدر سخت و محسوس که حساب کار دستت بیاید ..

با اینکه مدت مدیدی است از داستان و فیلم و کتاب قصّه کناره جسته ام، از شدّت تنهایی قصد می کنم فیلمی ببینم. چهارشنبه سوری را می گذارم. که بیست سال پیشتر در سینما دیده بودم. آن زمان هیچ دوست ش نداشتم. به نظرم پرآشوب و بی هدف آمد. در حالیکه یادم هست، یکی از همراهان خیلی خوشش آمده بود. می گفت صحنه ی درستی از زندگی است. حق داشت. زندگی در چهل سالگی خیلی شبیه چهارشنبه سوری بود. از همان سکانس اول تنش و آشوب را حس می کنی. ترقه هایی که زیر پا منفجر می شوند. شلوغی و ازدحام بی مورد شب سال نو. و آدم هایی که از سمت شکسته شان به هم نزدیک شده اند. همه قابل فهم بودند. هدیه تهرانی در نقش یک زن حساس و وسواسی. و سخت گیر آنقدر که شوهرش به ستوه آمده. و او از فرط خستگی به زنی دیگر پناه برده که آرایشگاه دارد. بلد هست پیراستن به هم ریختگی ها را. و او هم انتقام زخمی را دارد می گیرد که شوهر اولّش برایش گذاشته. یک روز بی هیچ سابقه یا اطلاع قبلی رفته ست. و یک خدمتکار ساده که لابلای دروغ های پی در پی اش، به دروغ اصلی داستان پی می برد. و نمی داند که چطور این راست را افشا کند. همه دروغ می گویند و گاهی راست. و به همه حق می دهی که در مردابه ای که از زندگی ساخته اند دست و پایشان را بزنند. دیگر کاراکترها سیاه و سفید نبودند. همه تا حدی حق داشتند. و اصغر فرهادی داشت بازی زندگی روی بازه ها را به تصویر می کشید. چهل سالگی شبیه چهارشنبه سوری بود بیش از هرچیز دیگر ...

شمر شناسی ......
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bhabazac بازدید : 48 تاريخ : جمعه 19 آبان 1402 ساعت: 22:38