َهم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار (2)‌....

ساخت وبلاگ

در مسقط او را دیدم. هواپیما تاخیر داشت و چندساعت در فرودگاه به انتظارم ایستاده بود. مسافران می گفتند پرواز مشکل امنیتی داشته و به همین خاطر است که تاخیر افتاده. آخرین باری که روبروی گیت نشسته بودم و ولوله ای شد که هواپیما مشکل امنیتی پیدا کرده، فرودگاه سانفرانسیسکو بود. و البته مشکل امنیتی خودم بودم. بین آن همه انسانهای نا امن، من را به عنوان مشکل امنیتی پیدا کرده بودند. در کسری از ثانیه چند مامور پلیس سرم ریختند و در پیچاپیچ طبقات زیرزمینی فرودگاه سانفرانسیسکو برای بازجویی بردند. محو تماشا بودم و مطلقا هیچ واکنشی نداشتم. قیاقه هاشان را نگاه می کردم و می فهمیدم ترس و استیصال را از چهره هاشان. بعدها فهمیدم یکی از ایرانی ها، و چه تلخ که از نزدیکانم بود، پرونده ای ساخته بود. از شدّت سوال هایشان می فهمیدم که احتمالا موضوعات سنگینی به من بسته است. و هرقدر قیافه م لطیف و آرام می نمود، به نظر آنها خطرناک تر می رسید. مثل دریای آرام بی موجی می مانست که سابقه ی غرق کردن بهترین شناگرها را داشته است. آن زمان تازه به ذهن ها رسیده بود که می شود سوال را با سوال پاسخ داد. این تکنیک طرف را مستاصل و عصبی می کرد. می پرسید چرا ماشین ولکس واگن آلمانی خریدی؟ می گفتم چه باید می خریدم؟ می گفت از که خریدی؟‌ گفتم از فروشنده ی ماشین والکس واگن سرمه ای! می گفت چرا ماشین آلمانی خریدی! و من نمی فهمیدم برای چه می پرسد. لابد می خواست خسته ام کند که در نهایت مکالمه که توان کشمکش ندارم سوال های اساسی ش را بپرسد. و من برایم تمام ماجرا مثل یک بازی ریاضیِ پر هیجان می نمود. زمان ساکن بود و زمین می گردید. افسر زنی از آن میانه رسید و حوصله ش تمام شد گفت چطور وارد کشور شدی؟ گفتم ما رسم داریم بدون دعوت جایی نمی رویم. البته شما ازین رسوم ندارید. پذیرش دانشگاه استنفورد را ببین. آنقدر نخبه کم است در دنیا که مجبورند از شما دعوت کنند؟ نمی دانم چرا لحن و قیافه ی آن زن، از تمام مردها گزنده تر بود. آن آرامشِ منافق گونه ی بازجویانه، از خشم زمخت افسر سیاه پوست قوی هیکل کودن برایم ناگوارتر بود. می گفت وقتی از سفر برگشتی دوباره بیا اینجا و باهم صحبت کنیم. و هر دو می دانستیم که بازگشتی دیگر نیست ...

فرودگاه مسقط، ساده و زیبا و مینیمال بود. در صف گذرنامه، حدیث بزرگی از پیامبر نوشته بودند. که هرگاه اهل یمن را دیدید به آن ها بی احترامی نکنید! و لاتسّبوا اهل الیمن .. انگار که همیشه از یک بی احترامی بزرگی می رنجیده اند که به ذهن شان رسیده بود به پیامبر متوسل شوند برای رفع این مشکل. همیشه درد بیرون ماندن از دایره ی اصلی را داشته اند شاید. و خیلی برایشان مهم بود که به آنها بی احترامی نشود. و از ترس این موضوع،‌ احترام خاصی برای همه قائل بودند. دوست و دشمن و کافر و فاسق و صالح. تنها شرط ماجرا این بود که به آنها احترام گذاشته شود. از همانجا معلوم بود که چرا این مدّت، مسقط وظیفه ی پیام آوری بین ایران و آمریکا را داشته است. سعی می کردند همیشه جایی بایستند که آرامش و احترامشان مخدوش نشود. این بود که مسقط شهری آرام و روان بود. مثل قطعات موسیقی باگاتلِ بتهوون. باگاتل ها در موسیقی میان قطعاتی کوتاه، سبک و روانی بودند برای وصل قطعات اصلی موسیقی به هم. کوپرن اولین بار این تکنیک را کشف کرد برای اجرا با کلاوسن. تا قبل از بتهوون، آهنگسازان به باگاتل های خود بهای چندانی نمی دادند. بیشتر برای فرم قطعه ی اصلی آن را می ساختند. نبوغ بتهوون بود که سه رشته باگاتل را مستقلاً با پیانو نوشت. و قطعات باشکوهی شکل گرفت به نام اپوس. مسقط بیش از هرچیز، شبیه رشته باگاتل های اپوس از بتههون بود. آرام و محترم و روان ..

در فاصله ی فرودگاه تا هتل به این فکر می کردم که چطور از او بپرسم چرا اینجا. و چرا حالا. و چرا اینطور؟ چه شد که یکباره همه چیز را رها کرد و به این شهر رسید. شهری که حتی زمین ش هم اینطور یکسر سنگ سخت است و چیزی رشد نمی کند، چطور در این شهر می شود رشد کرد؟ تمام آنچه از پشت شیشه ی ماشین دیده می شد، اصالت شهر بود. آرام و روان و وسیع. قریب به اتفاق خانم ها حجاب داشتند. همانجا می شد فهمید که بی حجابی در ایران، ریشه در سر نیزه ی رضاخانی داشت. یک ضرب پر زور برای استحاله و قبح شکنی. همان کاری که آتاتورک با ترکیه کرد. در مسقط آن سر نیزه نبود و شهر استحاله نشده بود. بی حجابی به ندرت و نامحترم بود و غیراصیل. مردان هم همینطور بودند. به قاعده و استیل و مرتّب. هتل نزدیک مسجد جامعه شهر بود. مسجد سلطان قابوس. بالاخره از دلیل رفتن ش پرسیدم. که چرا؟ و انتظار داشتم با یک رشته دلخوری های سیاسی و اعتقادی یا اقتصادی مواجه شوم. جواب ش ساده تر ازین حرف ها بود. گفت تهران برایم بیش از حد شلوغ بود. من آدم شهر شلوغ نبودم و به اشتباه آنجا زندگی کردم. شلوغی ها روحم را می کاست. راست می گفت. یاد آن شب افتادم که از شرق ترین نقطه ی  شهر ادینبورو تا غرب ترین جای آن چند ساعت نیمه شب پیاده آمدیم و به ندرت بین مان مکالماتی می گذشت. آدمِ شب بود و سکوت و تنهایی. می گفت تو چطور آنجا دوام می آوری. می خواستم برایش آن بیت منزوی را بخوانم، "هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار .... ".

.

شمر شناسی ......
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bhabazac بازدید : 35 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1402 ساعت: 20:32