مردادنامه ی (12) ...

ساخت وبلاگ

آخر هفته را استانبول قرار گذاشته بودیم. حد واصل ما بود. هم برای او راحت بود آمدن هم برای من. جایی بود، به قول آن شعر، میان بی خودی و کشف. من بی خود داشتم می رفتم، او برای کشف می آمد. دم رفتن، پیام داده بود که حال پدرم وخیم شده و بیمارستان است. نمی توانم بیایم، ولی تو برو و لذّت ببر! خنده ام گرفته بود. می خواستم بگویم تمام این سال های آزگار که پروازهایم استانبول توقّف داشت، حتّی یکبار هم به ذهنم خطور نکرده که برای دیدن شهر از فرودگاه بیرون بیایم. به قول حکیم نزاری "سیر کرد از زندگانی، غربتم ... ". اینبار چاره ای نبود. پول هتل و بلیط ها را داده بودم. باید می رفتم. دیداری نو با فرودگاه ها می داشتم و از پس گیت ها می گذشتم. سخت و طاقت فرسا بود برایم. مثل کسی که از محلّه ی قدیمی رفتگانش پس از سالها دیدن می کند. اینبار که از میرداماد می گذشتم، به ذهنم رسید که سری به خانه قدیم مان بزنم. جایی که چشم گشودنم به این عالم بود. به قول مولانا، "به بام چند برآیی و خانه را چه شده ست .." بنا همان بود و فقط نما کمی تغییر کرده بود. مثل خودم. ساختمان را داده بودند اجاره به نمایندگی زارا. بی مقدمه داخل رفتم و گفتم می شود بروم حیاط را ببینم؟ اینجا خانه ی من بوده است. یاد سایه افتادم وقتی ارغوان را پس از سالها دیده بود. وارد حیاطی که در کودکی هایم بزرگ می نمود شدم و از ابعاد محدودش جا خوردم. به طرف گفتم، اینجا روی این پلّه ها بود که افتادم و سرم شکست. هنوز جایش روی پیشانی ام مانده. پدرم مستاصل مرا روی دست نازنین ش گرفته بود و به سمت بیمارستان می برد. آن صحنه های شبه بیهوشی یادم هست. چقدر همه نگرانم بودند. پدربزرگ و مادربزرگ طبقه ی پایین اینجا می نشستند. ما طبقه ی بالا. و همه چیزمان از همان ابتدا با هم بود. همه چیزی که حالا جز یک تصویر غمگین از گذشته چیز دیگری نبود ..

فرودگاه استانبول، وسیع و بی انتها می نمود. و خطی پنهان از تجمل و زیاده روی را القاء می کرد. انگار برای دیگران باشی بیشتر تا برای خودت. دلم برای فرودگاه امام می سوخت که مثل بسیاری چیزهای دیگر، آن را نساخته بودیم و فقط نام امام را روی آن گذارده بودیم. ما آدم های از خودراضیِ همیشه ناراضی. سایه ای از بغض و ناراحتی می گیردم. تاکسی می گیرم. یک فیات ایتالیایی که به غایت شبیه همین محصولات داخلی خودمان است. دنا پلاس شاید از آن بهتر بود. و ارزان تر. به هتل که می رسدم، رخوتی می گیردم. برای نماز به مسجد نزدیک هتل می روم. لعن و سلام زیارت عاشورا را در مسجد جامع میدان تقسیم می گویم. اسم ابوبکر و عمر را آن بالا کنار اسم پیامبر و امام مظلوم مان می بینم، غمگین می شوم. لعن ها را به سمت آن ها نشان می روم. به ذهنم می رسد که مصیبت عمر و معاویه برای اسلام از یزید بیشتر بوده است. اذان بی قواره ای می گویند. ترک ها عصبی و شلخته و گُم هستند. میان سنّت و مدرنیسم گیر افتاده اند. ایستادن شان سر نماز، من را یاد شادی پس از گل رونالدو می اندازد. هیچ خضوع و خشوعی در آن نیست. ترجیح فرم است بر محتوا. و یک حالتی از تکبر و تفرعن دارد. به قول آقای بهجت، حتما پیامبر با دست بسته نماز نمی خوانده است! قطعا .. زن های غربی برای دیدن مسجد گاهی می آیند و می روند. لباس مخصوصی آن کنار است که می پوشند و عکسی می اندازند و می روند. به قول سایه، "به تماشاگه ویرانی ما آمده اند". به دیدن اسلام فرمالیته ی بدون محتوا .. نقش و نگار و آزین .. حدیثی از پیامبر به یادم می آید که از ناراحتی چهره ی مبارکشان سرخ شده بود وقتی عایشه پرده ای رنگین به جای پارچه ی سفید ساده به خانه بسته بود. یاد امام می افتم که در ساخت مصلّای تهران تاکید کرده بود که ساده و بی پیرایه باشد. و چقدر عمل کردیم به آن ... همه ی زن ها در مسجد روسری به سر دارند، جز یک نفر. که ایرانی است و گوشه ی مسجد با همسرش نشسته. با هزار قلم آرایش و نیمه پوشیده. از برق مسجد استفاده می کند وقتی بقیه به نماز ایستاده اند و استوری های اینستاگرام را مرور می کند. چقدر تصویر دقیقی از آن قشر خاص ایرانی هایی که می شناسم را می دهد. تازه به دوران رسیده ی کوته بینِ منفعت طلبِ مادّی گرایِ نو کیسه ی بی ریشه ... کاش به قول آن مجری نگون بخت، جمع کنند و زودتر جایی بروند که همدیگر را نبینیم ... هرقدر هم به لحاظ جمعیّتی وزن شان کم باشد، نمودشان زیاد است. خصوصا در استانبول که ماوا و ملجاشان ست .. نگاهی از سر نفرت به من می کند. لایه هایی درونم هست که حاضر است برود دست آن حنفی مسلکی که به نماز ایستاده را به اکراه ببوسد لکن چهره ی این زن را دیگر نبنید. به همچین جایی رسیده ایم ...

.

.

در من هزار چشم نهان گریه می کند ...

شمر شناسی ......
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bhabazac بازدید : 69 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1402 ساعت: 18:26