از نو برایت می نویسم (10) ..

ساخت وبلاگ

" شهریه را پرداخت کردم. این ترم به خیر گذشت. ان شاء الله ترم دیگر اوضاع رو به راه می شود. خدا شاهد است که من خودم را به او سپرده ام. می دانم هر موفقیتی داشته ام مربوط به او بوده است. شکست هایم مال خودم است امّا. به دنیا که آمده بودیم، دکتر به پدرم گفته بود اینها احتمالا بیست روز بیشتر دوام نیاورند. از بس ضعف جسمانی داشتیم. نازنین پدرم به دکتر گفته بود که من با احتمال کار نمی کنم، من وظیفه ام را انجام می دهم. و از تو چه پنهان، این زنگار مرگ هنوز که هنوز است پیش چشمانم است. انگار دکتر را می بینم که زیر لب می گوید بیست روز. بیست روز دیگر فرصت بیشتر نداری. خودم را می بینم که سراسر ضعف بودم. و هستم. و تو ای خدای بزرگ، با تمام عظمتت مرا پروراندی و به اینجا رساندی. می دانم که اینجا هم موقّتی است. من خودم را به تو سپرده ام و سعی می کنم برای امور خودم تدبیر نکنم. 

دلم برای مادر و پدرم بسیار تنگ است. و از شما چه پنهان، تابحال تنگ بودن دل را تجربه نکرده بودم. بارها تا مرز دلتنگی پیشرفته بودم، ولی هرگز تا بدین حد احساس فشار نکرده بودم. حالا می فهمم آنها که عزیزی را از دست می دهند چه می کشند. ضیق صدر .. نفس ات به شماره بیفتد. راستش بیش از دلتنگی آنچه آزارم می دهد اینست که من هرگز نتوانستم قدردان محبّت پدر و مادرم باشم. خصوصا وقتی که فکر می کنم که آنها بیش از پدران و مادران دیگر هم متحمّل زحمت شدند. احساس خودخواهی میکنم. انگار که بارم را بسته ام و رفته ام. و آنها را در دو راهی گذشته ام که بین راحتی خودشان و فرزندشان یکی را انتخاب کنند. و همیشه به زور هم که شده آن ها جریان را به سمت راحتی فرزندشان هدایت می کنند. انگار آن ها هستند که می خواهند بروم و من هستم که می خواهم بمانم. خدایا .. من که نتوانستم قدردان محبّت مادرم باشم، چطور می توانم تو را سپاس گویم. تو که از هر مادر و پدری، مهربان تری. اللهم انی اعوذ بک من غضبک .. و حلول سخطک .. 

.

.

به محیط عادت کرده ام. و همه چیز در هاله ای از تکرار دارد اتفاق می افتد. صبح ها بیدار می شوم، با نان مکزیکی و فلورا و عسل صبحانه می خورم. با اتوبوسی که داخل دانشگاه است خودم را به کلاس می رسانم. یک ساعت و ده دقیقه به حرف های استاد گوش می دهم. بعد به همکف دانشکده می روم و قهوه ای میگیرم. کارهایم را انجام می دهم تا به ساعت بعدی کلاس برسد. نهار را به رستوران داخل دانشگاه می روم و یا سالاد سفارش می دهم یا ماهی. بعد برای نماز به اتاق واقع در یونیون دانشگاه می روم. اتاق بهایی ها کنار مسجد است. می آیند و مثلا عبادت می کنند و گپ می زنند و می روند. اکثرشان هم قیافه شان به ایرانی ها می خورد. نمی دانم. اینجا وضوخانه جدا از سرویس هاست. فکر بسیار خوبی است که حرمت وضو حفظ شود. به سبک سنّی ها می نشینم و وضو می گیرم و راستش احساس بهتری به آدم دست می دهد. نماز را فرادی می خوانم. به کتابخانه می روم. مدّتی آنجا مطالعه می کنم. نماز مغرب را می خوانم. به سمت اتاقم باز می گردم. و تا شب به همین منوال مطالعه می کنم. گاهی این میان هم کسی ممکن است حالم را بپرسد و به چای یا قهوه دعوتم کند.پ

مهمترین موضوع این روزهایم این است که می خواهم در زندگی چه کنم .. نمی دانم ... ازینجا به بعدش را فکر نکرده بودم. تمام حواسم این بود که به استنفورد بیایم ولی بعدش را چندان فکر نکرده بودم. مثل کسی که به زحمت ورزش می کند و بدنسازی می رود. که چه بشود؟ که سالم بماند. که سالم بماند که چه بشود؟ مگر آدم چند سال می توانم سالم باشد؟ مثلا تا هفتاد یا هشتاد. بعد پیری عارض می شود و دخل آدم را می آورد .. 

.

.

راستش احساس می کنم مردمان اینجا حال عادی ندارند. شب ها مست توی خیابان نعره می زنند و فحش ناموس می دهند. احساس می کنم شیطان در خون آن ها وارد شده. مثل آن فیلمی که مدّتی پیش دیدم. مسخ شده اند و نمی فهمند. صبح ها برای دیگران مثل سگ کار می کنند و شب ها مثل سگ مست .. حدیثی در بحار الانوار است که ان الشیطان یجری من ابن آدم مجری الدّم .. از راه خون وارد بدن آدم می شود .. به نظرم شیطان وارد خون شان شده است. اینست که شاید پیوند با کفّار جایز نیست. 

می ترسم .. می دانی؟ می ترسم ... "

شمر شناسی ......
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : از نو برایت می نویسم, نویسنده : bhabazac بازدید : 175 تاريخ : سه شنبه 7 دی 1395 ساعت: 10:34