از نو برایت می نویسم (9) ...

ساخت وبلاگ

" امروز روز خوبی بود. با دوچرخه ی عاریه به دانشکده ی منابع انرژی رفتم. با پروفسور "خالد عزیز" یکی از مشهورترین اساتید نفت و گاز دنیاست صحبت کردم و در مورد امکان کار بر روی پروژه ی مشترکی به توافق رسیدیم. البته شرط و شروطی داشت و اینکه فلان درس را ابتدا با او بگیرم. در مجموع خوب بود. البته این مدّت اینقدر اتّفاقات عجیب و غریب افتاده است که واقعا نمی شود به هیچ چیز اعتماد کرد. توکّل کرده ام و می دانم که اگر خدا بخواهد من اینجا بمانم خودش ماجرا را جلو می برد. ما تنها عروسک های کوکی ِ یک تقدیر هستیم ...

با وجود اتّفاق نسبتاً امیدوار کننده ی امروز، به نحو غریبی دلم گرفته است. طوری که واقعا نمی توانم درست نفس بکشم. بریده بریده و با بغض است. وقتی آرمان های آدم از توانایی هایش بزرگ تر باشد، در فشار ِ خرد کننده ای تحقیر می شود. وقتی نمی توانی کاری که بدان اعتقاد داری را بکنی. در فاصله ی توانایی ها و آرمان ها تمام می شوی. در فاصله ی بین واقعیت و حقیقت. و واقعیت اینست که آدم فقط چند ثانیه می تواند برای خدا نفس بکشد، بعد درگیر خودش می شود. کسی که یک روز لب به آب نزند، و عطش هجوم بیاورد به توانش، سخت است که فردا صبح اندیشه ای جز نوشیدن داشته باشد. آرمان های من همه از جنس تشنگی بودند. و در غایت آن، اینطور تعریف شده بود که باید تشنه بر روی دریا بمیرم ... 

گاهی به این می اندیشم که شاید بزرگترین نعمت الهی نعمت فراموشی است. که باعث می شود آدم بتواند گذشته را به یاد نیاورد. چه نعمتی است ندانستن بر بالهای پرنده. دانستن، حجم قفس را به رخ ِ بال پرنده می کشد. من دچار این بیماری هستم که بدیهیات روزمره ی زندگی را ممکن است فراموش کنم ولی یک مکالمه یا سکانس مهجور از زندگی ممکن است سال های سال، روزی چند بار پیش چشمانم بیاید .. لکن چه چاره با بخت گمراه ..

.

فضای دانشگاه شلوغ و پر همهمه است. نمی دانم چرا در هر جمعی احساس می کنم وصله ی ناجور هستم. میخواهم با دیگران ارتباط بگیرم ولی می بینم که ظرف چند دقیقه حوصله ام سر می رود. مشکل سپری کردن اوقات با ایرانی های اینجا اینست که حواشی ِ خسته ای کننده ای دارد. و مضاف بر این ها، انگار می خواهند انتقام تمام ناراحتی های گذشته شان را از من بگیرند. من را نماد جمهوری اسلامی می بینند.و از شما چه پنهان، با اینکه خودم می دانم آلوده تر از آنم که چنین نسبتی به من دهند، احساس خوبی می کنم. کاش می توانستم چیزی که آنها مرا بدان سرزنش می کنند باشم ... کاش .. احساس صادق مشکینی در فیلم لیلی با من است را دارم. طرف می رود که وام قرض الحسنه بگیرد ولی موج جبهه او را تا خط مقدّم می برد .. هرچه عقب تر می نشیند، او را جلوتر می گذارند .. هرچه برای دیگران  بیشتر توضیح می دهد، بقیه خیال می کنند اخلاص او بیشتر است .. دیروز در نمازم هزار فکر درهم بود و دیدم یکی از دوستان ایستاده است و می ستاید که قرائت نمازت را دوست دارم. و می دانی، خجالت کشیدم. همین .. 

احساسم نسبت به ایرانی های اینجا، بیش از هرچیز دلسوزی است. احساس سوره ی والعصر است. که انسان در خسران است مگر آنها که ایمان بیاورند. و در راه خدا صبر پیشه کنند. ایرانی های اینجا، عجول و پر از آرزوهای طولانی اند. به قول رومن گاری، از آنها که حتی در عمرشان یکبار هم درست حسابی نشده فرصت کنند خودشان را تمیز کنند! طول امل .. می دانی؟ حق هم دارند شاید. دنیا اینجا تمام می شود. تمام شرکت های مهم دنیا در همین منطقه هستند. اگر در دنیا بشود به جایی رسید، اینجا بهترین شروع ممکن است. اینست که اکثر قریب به اتّفاق ایرانی های اینجا، به نحو عجیبی خودخواه هستند ..

دنیای آمریکایی ها هم خیلی شلخته و ناجور است. مثل خانه ای است که هیچ چیز سر جای خودش نیست و در کمال خونسردی همه ی اهل خانه بدان خو گرفته اند. تا جایی که می توانند کار می کنند و یا کتاب می خوانند. بقیه ی وقت شان را هم یا ورزش می کنند، یا به تماشای خزعبلات می نشینند و یا مست می کنند. این برنامه ی روزانه ی اکثرشان است. دنیای شان انفرادی است ..

..

دیر وقت است و باید کمی استراحت کنم. سرد است و نمی دانم چرا احساس می کنم هرگز دیگر گرم نخواهم شد. تا مغز استخوانم سرما نفوذ کرده. حشره ها از شدت سرما خودشان را به شیشه ی اتاقم می کوبند. "فقط همین مانده بود که دلش برای پروانه هایی که خودشان را به شیشه می کوبند، بسوزد .."بی قرارم و بیش از همه ی بی قراری ام، توقّع یافتن قرار و سکون اذیّت م می کند. دوستان آخر هفته هماهنگ کرده اند و رفته اند یکی از شهربازی های مشهور اینجا، Six Flags. که به داشتن بعضی اسباب و وسایل نادر شهره است. من نرفتم. نه حوصله ش را داشتم، نه رغبت ش را و نه دلم می آمد در این وضع ...

.

گرچه می گویند، می گریند روی ساحل نزدیک، سوگواران در میان سوگواران/ قاصد روزان ابری/ داروگ/ کی می رسد باران؟/ بر بساطی که بساطی نیست/ در درون کومه ی تاریک من که ذرّه ای با آن نشاطی نیست/ و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد/ چون دل یاران که در هجران یاران ... 

"

شمر شناسی ......
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : از نو برایت می نویسم, نویسنده : bhabazac بازدید : 190 تاريخ : سه شنبه 7 دی 1395 ساعت: 10:34