از نو برایت می نویسم (11) ..

ساخت وبلاگ

" فصل امتحانات میان ترم نزدیک است. بی استثناء از تمام کلاس ها عقب هستم و نرسیده ام که مطالب را بخوانم. عمده دلیلش حجم فشارهای ذهنی و روحی بوده است که این روزها متحمّل آن بودم. گاهی در آینه می ایستم و به این فکر می کنم که شاید در عرض همین دو ماه به اندازه ی چندسال شکسته تر شده ام. گاه کتابی را می گشایم و میان سطرهای آن خودم را در روزهای گذشته پیدا می کنم. آخرین بار به این فکر می کردم که وقتی چهار سالمان بود، پدر که از سرکار می آمد، با همه ی خستگی اش، ما را به پارک ملّت می برد و سوار ماشین های پلاستیکی بدقواره ی آن روزمان می کرد و از بالای پارک به پایین سرازیر می شدیم. یک بار، میان راه که سرعت داشتم ناگهان فرمان را چرخاندم. ماشین تعادلش به هم خورد و افتادم. در حال افتادن، از آن پایین چهره ی پدرم را می نگریستم. آن نگرانی که در صورت او بود، چندسالی است که مرا دیوانه می کند. نمی دانم حالا در نبود من چه می کشد. راستش مرگ، از یک جهت از وضع فعلی ام بهتر است و آن اینست که کسی نگرانم نیست. ولی به قول آن نویسنده، مرگ هم هنوز چیز خاطر جمعی نیست. نمی شود به آن اطمینان کرد. میان سطرهای بعدی کتاب یادم می آید {...} را. جزوه هایش در دانشگاه بی نقص بود. دقیق و تمیز و به نحو خارق العاده ای زیبا. شکل ها را انگار از پیش با هنرمندی کشیده بود. اندازه ی حروف و سطور آنچنان متناسب بود که تو گویی ساعت ها صرف تنظیم ش کرده بود. یک روز از او پرسیدم که چطور .. و چرا .. گفت به تو می گویم چرا، و  چطورش هم از همین چرا معلوم می شود. به خاطر خانم {...} او هر بار می آید و جزوه ها را می گیرد. کلاس هایش را با من بر می دارد. و ادامه ی ماجرا. قصّه ی همان بیستون است و فرهاد. و راستش حالا که این سطور را می نویسم، میدانم که شیرین ماجرا با کس دیگری ازدواج کرد و به خارج رفت. و همانجا هم ماند تا طلاق گرفت. داستان ِ تکرای این سال ها. من هم از آن روز پای صحبت این رفیق مان ماندم. از شما چه پنهان در تمام این سال ها، مخاطب بسیاری از درد و دل ها بودم. آشنا و بیگانه. گاهی دو نفر می آمدند و صحبت می کردند و بی آنکه یکی از دیگری خبر داشته باشد، مخاطب مشترکی داشتند. محرم اسرار بسیار بودم. تراژدی های غمباری از پیش چشمم گذشته است. به داستان آدم ها علاقه داشتم. به طرز جنون واری داستان ها را ادامه می دادم در ذهنم. مثلا شنیده بودم که معلم مدارهای الکتریکی چندسال پیش زن و بچه اش را در حادثه ی رانندگی از دست داده است. خودش پشت فرمان بوده. اشتباهی می کند و بقیّه را به کشتن می دهد. دیگر نمی توانست درست زندگی کند. از یک ساعت کلاس، چهل دقیقه می آمد و با نوای آرام و شکسته درس می داد. رمق نداشت. ولی ذهن ش فوق العاده قوی بود. در ذهنم مجسّم می کردم حسرتی که همیشه با او همراه است. آخرین سکانس هایی که از دخترش دیده است. از همسرش .. چقدر دردناک است .. به دست خودش، آدم عزیزانش را از بین ببرد ... داستان آدم ها، برایم تجربه بود. حس مشترک بود. کتاب ها هم همین حکم را برایم داشتند. مثلا کسی که زنبق دره را خوانده باشد، درک دیگری از حالات انسان ها دارد. جان شیفته مثلا. مادام بواری. جنایت و مکافات، در جستجوی زمان از دست رفته، آناکاریننا، برادران کارامازوف. همه ی اینها بعد جدیدی به ذهن آدمی از حالات انسانی اضافه می کند. 

داستان ها با من همراه بودند. میان سطور کتاب می آیند و می روند. با آن ها زندگی می کردم. احساس شان می کردم. آناکارنینا را درک می کردم. ایوان کارمازوف را هم. پشت آن نقاب سرد ِ زخمی ِ تحقیرشده و تنهایی عمیقی که داشت. الیوشا را بیشتر. که عقایدش از خودش همیشه جلوتر بود. شیفتگی آنت به پدرش و جدایی از او را بهتر از هرچیز دیگری لمس می کردم. انگار از زبان من نوشته بود. تو گویی که داستان ها همیشه همان هستند و ما تنها بازیگرهایی بودیم که به ناچار چند سالی باید نقشی را از نو بازی کنیم. هر کسی نغمه ی خود خواند و رود ... 

از کنفرانس سالانه ی دانشکده هدیه ای گرفته ام که وقتی به خانه می رسم و آن را باز می کنم، می بینم که یک شیشه شراب ظاهرا خیلی خاص و مرغوب است. آن را از مزارع انگور مرغوب ِ اطراف دانشگاه گرفته اند. نمی دانم چه کنم. به ذهنم نمی رسد که آن را در لحظه بیرون بیندازم. گوشه ی اتاق می گذارم تا بعدا فکری برایش کنم. در همین قضایا عکسی از اتاقم می گیرم و برای ایران می فرستم. خانواده گوشه ی عکس این شیشه را پیدا می کنند و حیران می شوند. و من می مانم که چه باید بگویم. بی شک تقصیر خودم هست. بی شک. باید همان دم اوّل آن را بیرون می انداختم. ولی واقعا در آن لحظه آنقدر از لحاظ ذهنی خالی بودم که نتوانستم چاره ای بجویم. زندگی من اصولا بر اساس سوء تفاهمات بیان شده است. هفته ی پیش در جلسه ی قرآن، کسی مرا دیده است و می گوید در فلان عکس در رستوران پشت سرم قاب عکسی بوده است که خوب نبوده و چشمانم هم سرخ بوده است. طرف (که زن و شوهری هستند) میگویند ما شناختی از شما نداشتیم و خیال کردیم آثار مستی است. واقعا در می مانم. از خستگی و خواب آلوده گی چشمانم اینطور بوده است و اینها چه خیال کرده اند. همیشه زندگی من این بوده است. تصویری که دیگران از من داشته اند یا بسیار بهتر و یا بسیار بدتر از خودم بوده است ... 

اولین امتحان میان ترم سه شنبه ی آینده است. تاریخ امتحان را استاد با نظر بچه ها تعیین کرد. زحمت داشت ولی به وضوح بلوغ ِ رفتاری دانشجویان در آن مشهود بود. تاریخ که تعیین شد، Whitney که خانمی است آمریکایی و از آن خانم های تیپیکالی است که همیشه جلوی کلاس می نشینند، بلند شد و گفت من یک تقاضای خصوصی دارم و آن اینکه یکشنبه تولدم است، می خواستم ببینم می شود امتحان را تغییر داد و سه شنبه گذاشت یا نه؟ همه ی کلاس یکصدا موافقت کردند. استاد هم. جالب بود. تا چند دقیقه قبلش همه با سه شنبه مخالف بودند. منطق خاصّ خودش را دارد اینجا .. 

.

.

شب تنهایی ام در قصد ِ جان بود

خیالش لطف های بیکران کرد ... "

شمر شناسی ......
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bhabazac بازدید : 165 تاريخ : شنبه 21 اسفند 1395 ساعت: 18:33