از نو برایت می نویسم (13) ..

ساخت وبلاگ

" هنوز سه شنبه بود و نمی شد کاری کرد. هوا مه گرفته و مبهم است. بهار به سانفرانسیسکو رسیده است. البته که چهارفصل ش مثل بهار است اینجا، امّا باز هم از نسیم خوش عطری که در فضا است، می توان بهار را لمس کرد. همه چیز به نظر خوب می رسد، غیر از من. انگار که در تمام کائنات وصله ی ناجور باشم. چیزی جایی اتّفاق افتاده که لابد نمی دانم و اذیّت می کند. احساس می کنم زندگی از من فرسنگ ها جلوتر است و آنقدر خسته ام که نمی توانم بدنبالش دویدن را. فضای اینجا انگار در دل آدم یک دلشوره ی عجیبی می اندازد که باید برای دنیا تا جایی که می تواند بکوشد. تا موفّق شود. بهترین ها و موفّق ترین ها هر روز در فضای دانشکده از کنارت رد می شوند. در علم، ادبیات، هنر، ورزش، سیاست ... ولی من اینجا، به آدم های اطرافم که نگاه می کنم، حس می کنم نمی خواهم مثل هیچ کدامشان باشم. چیزهای بهتری میخواهم. نمی دانم دقیقا چه. ولی بهتر از اینها. تلاش کنم که بشوم استاد دانشگاه استنفورد؟ ام آی تی؟ که چه بشود؟ یا بروم موقعیت کاری خوبی پیدا کنم که درآمد خوبی داشته باشد؟ که چه؟ من که از همین چیزهایی که امروز دارم هم نمی توانم لذّتی به اندازه ی دیگران ببرم، حالا پولدار بشوم که چیزهای بیشتری که از آن ها هم باز نمی توانم لذّت ببرم بخرم؟ ازین بدتر آنست که این مدّت فهمیده ام که هروقت غذای گران تری گرفته ام مزّه اش بدتر بوده. و هروقت لباس گرانی خریده ام به تنم نمی آمده. یعنی حتی در همین دنیا هم قیمت با لذّت تناسب مستقیمی ندارد. ماهی سالمون دودی با ادویه ی خاصّ و گران خورده ام و حالم را به هم زده، ولی نان و پنیر و سبزی هم زده ام و لذّت برده ام. چرا قیمت اوّلی از دوّمی بیشتر است؟ این ذهن آدم ها است. فضا به اشیاء قیمت می دهد و آدم ها می روند دنبال این قیمت های کاذب. و پول محصول این قیمت کاذب است و فضای ذهنی کاذب. و فضای اینجا طوری است که کسب دنیا یک رضایت کاذب به آدم می دهد. طوری که واقعا احساس می کنی داری به جاهایی می رسی. درحالیکه بهتر که می نگری، هیچ چیز دستت نیست. هیچ. ماجرای همان لباس نامرئی شاه است که کسی جرئت نمی کند فریاد بزند پادشاه لخت است ...

.

.

هنوز سه شنبه بود و به قول فرهاد، خاکستری. خواب دیدم که از دست یهودی ها دارم فرار می کنم و پس از یک سلسله تعقیب و گریز سخت، در طبقه ی بالای ساختمانی شیشه ای اسیر شدم. شیشه ی پشت سرم را شکستم و  خودم را به پایین انداختم که زنده به دستشان نیفتم. در همان حال می گفتم "صبر کنید، مادرم سیّد است و می آید انتقامم را می گیرد!" در خواب صدای مادرم را می شنیدم از دور، که نفرین شان می کرد. خواب و بیداری هایم اینطور است انگار. چند وقت پیش از خیابان رد می شدم که ماشینی به احترام برایم دست تکان داد. دلیلش را نفهمیدم. بعدا با دوستان بررسی کردم دیدم که مدل ریش هایم و کلاهی که به سر داشتم از ترس سوز و سرمای باد اینجا، مرا شبیه گروه خاصّی از یهودی ها کرده است و او هم از قضا مرا با خواصّ شان اشتباه گرفته. مثال آن ضرب المثل عبری شده بودم که می گفت "دُم ات را بزرگ تر از بال هایت قرار مده". که همیشه قابلیت گریزت بیش از تمییزت باشد. یک خوبی ایران این بود که وقتی زندگی برایم سخت و طاقت فرسا می شد، می گفتم به زودی می روم و بهتر می شود. از شما چه پنهان، به بعضی می گفتم که به زودی می روم و دل تان برایم تنگ می شود. اینجا امّا وقتی به ستوه می آیم از زمین و زمان، نمی دانم به چه دل خوش کنم. کجا بروم؟ به که بگویم؟ به قول آن شعر سیّد، "بمیرم؟ بمانم؟ بگریم؟ بمویم؟ ... "

.

.

امتحانات پایان ترم زمستان تمام شده ست. منتظر نمره ها هستم. تمام سرنوشت ترم بعد به درسی که از دانشکده ی انرژی گرفتم بستگی دارد. اگر خوب نشود، بعید است خالد عزیز قبول کند که برای ترم بعد هزینه ها را بپردازد. ان شاء الله که همه چیز به خیر می گذرد. دوستان ایرانی اصرار دارند که به مسافرت دسته جمعی برویم. مردّد هستم برای رفتن. این روزها در حضور دیگران بیشتر احساس تنهایی می کنم. انگار که بیش از آنکه اطرافم را شلوغ کنند که خالی نباشد، بیشتر یادآور جای خالی ِ کسان است که نیستند ... "

شمر شناسی ......
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bhabazac بازدید : 176 تاريخ : پنجشنبه 11 خرداد 1396 ساعت: 7:26