از نو برایت می نویسم (15) ...

ساخت وبلاگ

" تحلیل رفته ام. در همه ی جهات. از آن گلشن عشق بیست سالگی حالا تنها ساقه ای بی حوصله برایم مانده ست، روی دیوارهای هرجایی. تُنک، سردرگم، تنها. ازینجا که نشسته ام، دستم به بوییدن گل های زرد پشت پنجره هم نمی رسد. نمیتوانم متنی را کامل بخوانم. کتاب ها نیمه کاره می مانند. نوشته ها هم. سه خط می نویسم و رها میکنم. نوشتن از سر ناچاری. که آسوده شود اینهمه فکر و خیالی که در سر است. هفته ی گذشته کسی می گفت، حالا بعد از چهارماه ماندن در این ینگه ی دنیا، شبیه هیچ کس شده ایم. نه دیگر مثل سابق می توان بودن و نه مثل اینها. راست می گفت. وقتی چندماه آزگاز هم صحبتت خودت باشی، به تنهایی معتاد می شوی. در حضور دیگران انگار تو را به بند کشیده اند. به دنبال بهانه ای هستی تا کمی نفس بکشی. در تنهایی. با این روحیه اگر ازدواج کنی، همسرت هر روز فاصله هایی جدیدی را کشف میکند. که با هیچ صحبتی از میان نمی رود. و چقدر سخت است زندگی مشترک با یک روح مجرّد ...

در آمریکا همه چیز وسیع است. خیابان ها، مزارع، مراتع، دانشگاه ها، خانه ها. غیر از نیویورک، واشنگتن و چندشهر دیگر، بافت بقیه ی شهرها همین است. ولی با همین وسعت، خانه ها به ندرت چند طبقه هستند. عموما حدود صد متر هستند. به ذهنشان نرسیده که بیشتر بسازند. خانه را برای شب ساخته اند. روزها که کار می کنند و آخر هفته هم بیرون تفریح می کنند. یا طوری ازین کلاب به آن کلاب می روند که خسته و بی رمق جسدشان به خانه برسد. تا یکشنبه را سراسر در تخت سپری کنند. و دوشنبه همه چیز از نو. کار شدید و فعالیت طاقت فرسا. به قول آن کارمند خانم فروشگاه Macys که ایرانی بود، آمریکا یعنی "عمری کار". زندگی را در کار کردن در طول هفته و نوشیدن در آخر هفته خلاصه کرده اند. همین است که صدمتر خانه برایشان زیاد هم هست. مهمان ندارند. به جز یکی دونفر حداکثر. آلایش ندارند چون کاری به کار کسی ندارند. در طول هفته که باید کار کنند و آخر هفته که باید سرمست باشند. آرایش محصول ارتباط است. سادگی محصوص تنهایی است. ایرانی ها چون ارتباط اجتماعی وسیعی دارند، مجبورند به آرایش. و خانه های چندصد متری بعضا. و تجمّل و آرایش خانه ها. و لباس ها. و خودشان. ایرانی ها برای دیگران زندگی می کنند، آمریکایی های برای کار. در خیابان استنفورد که قدم می زنی، به راحتی می بینی که گران ترین خیابان غرب آمریکا چقدر ساده و بی آلایش است. 

باید ماشین بگیرم. در ایران به دلایل متعدد، هیچ گاه پشت فرمان ننشستم. اینجا ولی نمی شود بدون وسیله ی شخصی. وسایل نقلیّه ی جمعی تقریبا تعطیل است در آمریکا. همه خودروی شخصی دارند. سوخت ارزان است نسبتا. برای خرید آخر هفته باید بیست دقیقه رانندگی کرد تا به نزدیک ترین فروشگاه که Safeway است رسید. قیمت ماشین ها اینجا خیلی ارزان است. خصوصا دست دوّم. یک ولکس واگن پاسات سرمه ای را نشان کرده ام. قیمتش چیزی حدود پنج هزار دلار است. شصت هزار کیلومتر کارکرده و تمیز و تقریبا بی نقص است. یک آمریکایی در یکی از روستاهای دور دست می خواهد بفروشد. تا آنجا یکساعت با ماشین دست کم راه است که باید از رفیقی برای رفتن کمک بگیرم. بعید هم نیست که به قول اینها از conman ها باشد و بخواهد سرم را کلاه بگذارد. پول را نقدی می خواهد. لابد آنجا با اسلحه ایستاده و وارد خانه که می شوم، نشانه رود. امنیت برای سفیدپوستان است اینجا. مجوز حمل اسلحه های آنچنانی دارند و افراد مهاجر، تا پاسپورت آمریکایی نگیرند نمی توانند از خودشان دفاع کنند. مشهور است که در ایالت تگزاس، این پیرمردهای بازنشسته ی به قول خودشان redneck، محض تفریح، با اسلحه در حیاط خانه هایشان می نشینند و منتظرند در حریم خانه شان چیزی به تصادف وارد شود و شلیکی کنند. نه پیگیرد قانونی دارد و نه هیچ چیز دیگر ...

دلم برای خانه تنگ است. و مهم تر از خانه، برای خودم. مثال این شعر رهی معیّری شده ام که: دیدی که در گرداب غم/ از فتنه ی گردون رهی/ افتادم و سرگشته چون/ امواج دریا شد دلم/ ... / وای ز دردی که درمان ندارد/ فتادم به راهی که پایان ندارد ... "

شمر شناسی ......
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bhabazac بازدید : 156 تاريخ : پنجشنبه 15 تير 1396 ساعت: 3:33