از نو برایت می نویسم (17) ..

ساخت وبلاگ

" با بچه های دانشگاه اردو رفته بودیم. چند روز پیش. به جنگل های ایالت Oregon. حتی یک ایرانی هم در جمع نبود. در تاریکی هوا، ده نفری کنار آتش نشسته بودیم. به قول خودشان Bonfire. هرکسی از گذشته ش خاطره ای می گفت. تلخ یا شیرین. نوبت که به من می رسید، ساکت می ماندم. نمی خواستم چیزی را به یاد بیاورم. و مهم تر از آن، نمی خواستم با دیگران چیزی بگویم از آنچه که حالا بر من می گذرد. بعضی بغض ها هست که اظهارش، دردش را دوچندان می کند. نه فرو می توان خفت و نه دم برآورد. با لبخندی می گفتم : pass. و نفر بعدی بی آنکه بپرسد یا بخواهد بداند که چرا، شروع می کرد. و این حلقه چندین بار تکرار می شد. یک خوبی آمریکایی ها اینست که در زندگی دیگران سرک نمی کشند. مهمترین دلیل ش اینست که حوصله ی بقیه را اینقدر ندارند. یکی از بچه ها، هفت تیر قدیمی پدربزرگش را آورده است. و داستانی می گوید از پدربزرگش و مهارتش در تیرانداختن. واژه ها را نادرست و کشیده ادا می کند. مست است. در انتهای حرفش برای اینکه همه را به وجد بیاورد، یک فشنگ در یکی از شش لول اسلحه می گذارد، و رولور را با ضرب می چرخاند. سر اسلحه را در دهانش می گذارد و جایی این میان به تصادف ماشه را می کشد. به لول خالی می رسد و شلیک نمی شود. می خندد در میان بهت حاضرین. که باورشان نمی شود آنچه دیده اند را. گرچه احتمال ش روی کاغذ، یک است از شش ولی با مرگ قمار کردن، احتمالات را بر نمی تابد. بازی نیمه تمام می ماند. شاید از ترس. کم کم بچه ها به چادرهایشان می روند تا بخوابند. می خواستم اینبار که نوبت به من رسید بگویم، این صحنه تمام داستان من است، با این تفاوت که حالا که دستم را روی ماشه گذاشتم نمی دانم پر است یا خالی ... "

شمر شناسی ......
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bhabazac بازدید : 149 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1396 ساعت: 15:10