از نو برایت می نویسم (16) ..

ساخت وبلاگ

" بیش از چهار ماه است حالا که در آمریکا هستم. از احساس غربت و دلتنگی عبور کرده ام و به مرزی از احساس رسیده ام که تابحال آن را تجربه نکرده بودم. رخوت حواس اسمش را گذاشته ام. بی تفاوتی. دوستان باتجربه تر می گویند که شب اول سخت است و هفته ی اول و ماه اول و شش ماه اول. همین. بعد از آن دیگر سیستم، احساس آدم را به گذشته کمرنگ می کند. البته گاه گاهی رگه هایی از احساس می آید و می نشیند. که  لاجرم باید صبوری کنی تا بگذرد. بعد از چند سال دیگر حوصله نمی کنی گذشته ی خودت را مرور کنی. آن ها که فرآیند ویزای آمریکا را طرّاحی کرده اند هوش بالا و درک فوق العاده ای از حالات روحی انسان داشته اند. ویزای یکبار ورود یا Single Entry می دهند. تا اینکه کارت را تمام کنی اجازه ی بازگشت نخواهی داشت. که می شود پنچ یا شش سال. یعنی یک استحاله ی روحی و احساسی کامل. تا هرچه از گذشته داشته ای برود. و پوست و گوشت و خون آمریکایی در رگ هایت بدود. آنگاه مثل آنها فکر می کنی، حرف می زنی یا احساس می کنی. این روزها داستان های بسیاری از این فرآیند استحاله را دیده ام یا شنیده ام. از خانم های چادری سال بالایی دانشکده، که حالا اینجا به ورطه ی بی حجابی و گشت و گذار با مردهای مختلف رسیده اند. طوری بی شرمانه که اگر ده سال پیش به آنها می گفتی کسی چنین کرده، به رویش تف هم نمی انداختند. یا کسانی که سابقا نمازها را دیده بودم در مسجد دانشگاه می خواندند. حالا به دستشان مشروب و خانم های هرجایی است. فضای اینجا مرگ را دور و دیر تصویر می کند و زندگی را وسیع و عرصه ی تاخت و تاز. باید تا می توانی در آن به پیش بروی و پشت سرت را هم نگاه نکنی. و جایی این میان، استحاله ی احساس رخ می دهد. و تو دیگر آن کسی نیستی که تا دیروز بودی. کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید/ قضا همی بَرَدش به سوی دانه و دام ... 

.

.

پنجشنبه ها، ایرانی ها نهار را کنار هم می خورند. اسم مراسم را هم گذاشته اند Thursday Lunch. از همه سنخی می آیند. فاخر و فاجر و فاسق. و سهم من این میان، نگاه کردن است. آدم ها را از چشم هایشان، از رفتارشان، از کلمات شان می پایم. طلای المپیاد فیزیک را می بینم که ظهر از خواب برخاسته و کلاس های صبح را نرفته و با یک لیوان شراب سرخ سنگین سر میز آمده ست. همه می خندند. می گوید "این معده سنگ است. عادتش داده ام" بازهم همه می خندند. ادبیاتش رکیک و سخیف است. آنهم در جمعی که خانم ها نشسته اند. و در کمال ناباوری همراهی هم می کنند. جالب اینست که احساس می کنم آنها که قبلا یک اعتقاد سستی به اسلام دست کم داشته اند، نسبت به کسانی که در گذشته هم خدانشناس بوده اند، بیشتر می خندند و حمایت می کنند. دلیلش ضعف است شاید. کسی که روسری را تازه از سرش انداخته، برای اینکه ثابت کند با دیگران است، مجبور است بیشتر در انظار مرزها را بشکند. طوری که به چشم دیگران بیاید. مثل آن ها که در دهه ی شصت و هفتاد از انقلاب و اسلام بریدند. باید طوری به اسلام و انقلاب حمله می کردند، که کفار و فجّار هم شدّت جسارت شان را تحسین کنند و آن ها را در زمره ی خود بشمارند. من میان این جمع وصله ی ناجورم. همه از من می ترسند. خودم هم. همین رفقایی که دیروز در فضای دیگری از ورود من به جمع شان احساس خوشحالی می کردند، امروز نامحرم می دانند مرا. انگار که نماینده ی قسمتی از خودشان باشم که می خواهند فراموش کنند ... 

.

.

در تعطیلات بین دو ترم، کتاب مرگ ایوان ایلیچ از تولستوی را می خواندم. ترجمه ی فارسی اش در دسترس نبود و لاجرم به نسخه ی انگلیسی پناه بردم. متن انگلیسی سخت و سراسر تکلّف بود. به زحمت افتادم. تصاویری که تولستوی ساخته بود مثل همیشه محسوس و ملموس بود. احساس می کردم من هم مثل ایوان ایلیچ به تخت گرفتار شده بودم. و آشنایان مثل رویایی از روی سرم می گذرند. و یادها. و یادها .. و یادگاران .. 

.

" نفس بلندی کشید .. در نیمه ی آن ایستاد .. پاهایش را دراز کرد و مُرد ... " (مرگ ایوان ایلیچ، تولستوی) 

شمر شناسی ......
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bhabazac بازدید : 146 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1396 ساعت: 15:10