چون پیر ِ پس از قبیله مانده ...

ساخت وبلاگ

دبستان ما یک مدرسه ی نظامی بود. از جنس فلک و ترکه ی مکتب خانه های گذشته. ناظم مدرسه با چوب یک و نیم متری که نوارهای زرد و مشکی به آن بسته بود بچه ها را می زد. به پشت و بازوهاشان. بعضی اوقات هم بی رحمانه به زانوهایشان می زد. با شدّت. و حتی گاهی به سرشان. دلش سنگ بود. مروّت نداشت. گاهی مثل دیوانه ها چوب را در حیاط مدرسه می چرخاند و تو گویی رجز می خواند. گاهی هم بچه ها را به دفترش صدا می زد و آن پشت جایی به جان شان می افتاد. و گاهی که از بد ِ حادثه گذرت به دفترش می افتاد، می دیدی که یک نفر روی زمین مثل ماری آن پشت به خود می پیچد. روش همه ی معلّم ها همین بود. معلّم دینی هم اخلاق می گفت و هم به قصد کُشت می زد. حتّی برای یک پچ پچ ساده در کلاس. دست بچه های بی گناه را می گرفت و از پشت چندبار می پیچاند و وقتی به گریه می افتادند با لگد می زد. وحشی بود. چشم هایش سبز بود و خونریز. جنون داشت. وقتی می زد هم می خندید و هم لب هایش می لرزید. جوانی بیست و چند ساله بود. شنیدم جوانمرگ شده است. وقت اذان همه را به صف می کردند و به زور به نماز می بردند. و به زعم خودشان در ضمیر ما دارند مناجات را جا می اندازند. چه نمازهای بی وضویی که آن سال ها مثلا خواندم. حتّی یادم هست که چندباری با اینکه وضو نداشتم به اصرار مرا پیش نماز گذاشتند. خنده ای بود، تلخ. من هنوز گاهی کسی که از معنویّت حرف می زند، یاد آن نمازهای مضحک ِ بی وضو می افتم که چندصد نفر دیگر به من اقتدا کردند. وقت نهار باید از خانه غذا می بردی. و نهارخوری دقیقا مثل نهارخوری سربازخانه بود. تاریک و طولانی. بوی آهن و حلبی می داد. بیست دقیقه ای بیشتر وقت نبود و بعد باید به ضرب ناظم به اتاق استراحت می رفتیم و به زور می خوابیدیم. در تمام پنج سال دبستان در آن مدرسه یادم می آید فقط یکبار چشمانم به خواب رفت. بقیّه ی اوقات چشمانم را می بستم و نیم ساعت تمام بی حرکت زجر می کشیدم. و بعد از آن به کلاس که می رفتیم، زنگ های عصر را در خلسه ای چرت می زدم. همه چیز نامتناسب بود. شیشه های کلاس را از ترس ترکش های موشک چسب زده بودند که به داخل نپاشد. و پشت آن را مثل زندان های سخت، با نرده های آهنی بسته بودند. تا نفس هایمان به شماره بیفتد. باید مطیع و رام بودی تا سیستم مدرسه تو را شاگرد ممتاز بشناسد. در تمام آن پنج سال من هیچ گاه یادم نمی آید که به لحاظ علمی و عملی انگشت نما بوده باشم. و گاهی که بی دلیل حال مدرسه و ناظم خوب بود، برای تشویق به ما برای مدّت کوتاهی توپ می دادند که بازی کنیم. ما اکثر روزها با تکه سنگی در حیاط بازی می کردیم. و چه بسیار پیش می آمد که این سنگ های نخراشیده به سر و صورت بچه های معصوم می نشست. همه چیز در یک نظم جنون آمیز جریان داشت. و مدیر از پشت عینک ته استکانیِ دسته سیاهی که آن روزها داشت، چنان با جدیّت و ابّهت به بچّه ها می نگریست که انگار در تمام کائنات خدا نشاطی نیست ... 

.

القصّه این روزها که به خانه می آیم، مسیرم از مدرسه ی سابق می گذرد. همان دیوارهای آجری چرک و تاریک و گرفته، همان نرده های جنون آمیز پشت پنجره ها، همان حیاط یاس آور بی قواره، و هنوز همان میله های نوک تیز روی دیوارهای مدرسه هست. آدم ها رفته اند، ولی آثار خشونت شان هنوز هست. من هر روز که از پیش این پنجره ها می گذرم، خودم را هنوز پشت آن میله ها می بینم. و شاید سخت تر از آن روزها .. 

.

.

شمر شناسی ......
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bhabazac بازدید : 230 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 8:36