از نو برایت می نویسم (7) ..

ساخت وبلاگ

" شنبه ی سردی است. می دانی؟ از صبح سرمای عجیبی وجودم را گرفته است. قرار بود هوای اینجا معتدل باشد. نیست. یکی دو روزی است باد سرد سوزناکی می وزد. یک هفته از کلاس ها گذشته است. در همین هفته حجم مطالب آنقدر زیاد بوده است که نرسیدم حتی نیمی از کارهای مربوطه را انجام دهم. فکر و خیال هم مزید بر علّت است. فقط در آن درسی که تصوّر می کردم مطالب ش را میدانم، استاد تمام آنچه می دانستم را در یک جلسه گفت و گذشت و فصل جدیدی گشود. شهریه ی دانشگاه را هم تا جمعه باید بدهم. اگر تا این هفته ندهم باید جریمه ی سنگینی بپردازم. و اگر تا آخر ترم نتوانم تصفیه حساب کنم، باید بروم و ثبت نامم تعلیق می شود. شرایط سختی است. و بدتر اینست که عمق فاجعه را کسی جز خودم نمی داند. به همه می گویم ان شاء الله درست می شود و اینها. ولی اینقدر هندی و چینی دنبال استاد و پول در دانشگاه هستند که تمام ظرفیت های ممکن پر شده است. در ثانی، من هم نمی خواهم به هر نحوی که شده درگیر تعهّد و کاری بشوم که آینده ای ندارد. مثلا در ساخت میکروسکوپ نوری، هواشناسی و ازین موضوعاتی که اهمیّت ویژه ای برای ایران ندارند درگیر شوم. قانون ثابت من در زندگی این بوده است که هیچ چیز را به هر قیمتی نخواهم. و مهم تر از هر چیز آدم ها را. که هر کدام قیمت مشخصی دارند. هرقدر عمیق تر، قیمتی تر. همیشه سعی کرده ام به آدم ها به اندازه ی قیمتی که دارند بپردازم. هرچند گاهی سرم کلاه رفته است ... 

راستش با اینکه مذموم است ستودن خویش، ولی پر واضح است که از اکثر دانشجویان اینجا بهترم. در همین یک هفته ای که گذشت واضح است که با متوسّط کلاس فاصله ها دارم. ولی آنها پشتکار به مراتب بیشتری از من دارند. دیروز یکی از چینی ها سرکلاس کنارم نشسته بودم و دیدم تمام مطالب کلاس را دارد روی نرم افزار لاتکس تایپ می کند. بسیار مرتّب و عالی. بی نظیر بود. مقایسه اش بکنید با من که از یک کلاس یک ساعت و نیمه، تنها چند خط نت برداشته ام .. خلاصه پشتکار اینها ترسناک است. بین دو کلاس با یکی از آمریکایی ها به نام مایک نشسته بودیم و حرف می زدیم. از محلّه های فقیرنشین آمریکا آمده بود. گوش و بینی ش را سوراخ کرده و خالکوبی عجیبی روی گردنش دارد. دلم برایشان می سوزد. از سیاست می گفت و از موجودی به نام آمریکا. از ویتنام حرف زدیم و از بوش و از فلسفه ی سیاسی و تضاد میان ایران و آمریکا. می گفت مواضع سیاسی ایران را بسیار دوست دارم، هرچند به لحاظ فرهنگی به خاطر اعدام ها و زنان و اینها خیلی مخالفم. ولی جالب بود. مواضع سیاسی خارجی ما را می ستود و می گفت به تمام آنچه من فکر می کنم نزدیک ترین است. مادر و پدرش از هم جدا شده اند. حتی پدرش از زن دوّم ش هم جدا  شد. ولی مادرش آنقدر کار می کند که وقت  یافتن همسر جدید نداشته. درآمدشان ناچیز است. پرسیدم که شهریه ی دانشگاه را چه می کند. گفت مادر و پدرش برایش کنار گذاشته اند. اینجا اینطور است که تنها چیزی که پدر و مادر بعد از بیست سالگی برای بچه هایشان می گذارند، شهریه ی کالج است .. همین. 

در همین هوای نسبتا سرد اینجا، آمریکایی ها آستین کوتاه پوشیده اند و شلوار کوتاه. دیروز بافتنی پوشیده بودم. طوسی با نوارهای سرخ و سیاه راه راه. بین کلاس ها در محوطّه ی دانشگاه قدم می زدم که یک آن باران وسیعی گرفت و تماما خیس شدم. آنقدر که وزن لباسم روی تنم سنگینی می کرد. به اندازه ی کافی زمان نبود که برگردم و لباسم را عوض کنم. کلاس بعد را از دست می دادم و بدتر آنکه ابتدای کلاس کوییز می گرفت. خلاصه دوان دوان خودم را رساندم و دیدم همه نشسته اند و مشغول فکر کردن. وارد که شدم کلاس از خنده منفجر شد. انگار بیش از آنچه فکر می کرده ام خیس شده بودم. استاد هم با خوش خلقی گفت که این معضل اینجاست که هوایش قابل پیش بینی نیست. نشستم و کوییز را حل کردم و تحویل دادم. ملّت لباس تعارف می کردند که عوض کنم. قاعدتاً نپذیرفتم. میان کلاس آمدم خانه. اینقدر ذهنم مشغول است که واقعا فرصت فکر کردن به اینکه بقیه راجع به این حادثه چطور فکر کرده اند را ندارم ...

.

تلفن را بر می دارم و سعی می کنم به تمام کسانی که دوست دارم صحبت کنم. هرچند تلفن فقط فاصله را پر رنگ تر می کند. به قول آن شاعر، لعنت بر تلفن که دوری را هموار کرد. هنوز چمدانم را باز نکرده ام. کسی چه می داند، شاید همین هفته تصمیم گرفتم برگردم .. امشب شب شعر ایرانی های اینجاست. تصمیم دارم بروم و برایشان شعر بخوانم. هنوز دقیقا نمی دانم چه شعری. شعرها در غربت، زنده و ملموس اند. شعرهای کمر باریک ِ کوچه روشن کن و خانه تاریک! شعری که زندگی ست. مثلا وقتی می گوید "و حالا در این قحطی آب و احساس/ دلم را کجا مثل دستم بشویم؟"، اینقدر برایم ملموس است که خدا می داند. اینجا قحط معنویت است. قحط احساس است. قحط آبی است که بشوید و ببرد. قحط احساسی است که بماند و نرود .. یا وقتی می گوید: "شب مث هر شب بود و چند شب پیش و شب ها دیگه/ امّا علی تو نخ دنیای دیگه" اینقدر داستان من است که باورش سخت است .. یا آنجا که می نویسد "دیگر شعله ام کم رمق است، زود، زیاد می میرد .. !" امشب باید بروم و شعری بخوانم تا دست کم خودم کمی آسوده خاطرتر شوم ...

.

.

امروز ضربت ها خوری/ وز رفته حسرت ها خوری/ زان اعتقاد سَرسَری/ زین دین ِ سست ِ بی سکون ... "

شمر شناسی ......
ما را در سایت شمر شناسی ... دنبال می کنید

برچسب : از نو برایت مینویسم, نویسنده : bhabazac بازدید : 183 تاريخ : شنبه 17 مهر 1395 ساعت: 18:37