شمر شناسی ...

متن مرتبط با «از گیاهان یکساله» در سایت شمر شناسی ... نوشته شده است

بهار است از فراموشانِ رنگِ رفته هم یادی ...

  • " اطرافیان درکش نمی کردند. بلکه فکر می کردند همه چیز دنیا دارد روال عادی اش را طی می کند. این بیش از همه ایوان ایلیچ را می آزرد ..." مرگ ایوان ایلیچ. لئو تولستوی. . . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • َهم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار (2)‌....

  • در مسقط او را دیدم. هواپیما تاخیر داشت و چندساعت در فرودگاه به انتظارم ایستاده بود. مسافران می گفتند پرواز مشکل امنیتی داشته و به همین خاطر است که تاخیر افتاده. آخرین باری که روبروی گیت نشسته بودم و ولوله ای شد که هواپیما مشکل امنیتی پیدا کرده، فرودگاه سانفرانسیسکو بود. و البته مشکل امنیتی خودم بودم. بین آن همه انسانهای نا امن، من را به عنوان مشکل امنیتی پیدا کرده بودند. در کسری از ثانیه چند مامور پلیس سرم ریختند و در پیچاپیچ طبقات زیرزمینی فرودگاه سانفرانسیسکو برای بازجویی بردند. محو تماشا بودم و مطلقا هیچ واکنشی نداشتم. قیاقه هاشان را نگاه می کردم و می فهمیدم ترس و استیصال را از چهره هاشان. بعدها فهمیدم یکی از ایرانی ها، و چه تلخ که از نزدیکانم بود، پرونده ای ساخته بود. از شدّت سوال هایشان می فهمیدم که احتمالا موضوعات سنگینی به من بسته است. و هرقدر قیافه م لطیف و آرام می نمود، به نظر آنها خطرناک تر می رسید. مثل دریای آرام بی موجی می مانست که سابقه ی غرق کردن بهترین شناگرها را داشته است. آن زمان تازه به ذهن ها رسیده بود که می شود سوال را با سوال پاسخ داد. این تکنیک طرف را مستاصل و عصبی می کرد. می پرسید چرا ماشین ولکس واگن آلمانی خریدی؟ می گفتم چه باید می خریدم؟ می گفت از که خریدی؟‌ گفتم از فروشنده ی ماشین والکس واگن سرمه ای! می گفت چرا ماشین آلمانی خریدی! و من نمی فهمیدم برای چه می پرسد. لابد می خواست خسته ام کند که در نهایت مکالمه که توان کشمکش ندارم سوال های اساسی ش را بپرسد. و من برایم تمام ماجرا مثل یک بازی ریاضیِ پر هیجان می نمود. زمان ساکن بود و زمین می گردید. افسر زنی از آن میانه رسید و حوصله ش تمام شد گفت چطور وارد کشور شدی؟ گفتم ما رسم داریم بدون دعوت جایی نمی روی, ...ادامه مطلب

  • عمری دگر بباید بعد از فراق ما را ..

  • همه مریض بودیم. تب و لرز. و چنان وحشی که بی وفقه می کوفت. آنقدر همه چیز به هم ریخته بود که نمی توانستی کسی را پیدا کنی که یادش باشد که تو امروز به دنیا آمدی. کرونا دوباره به جانمان افتاده بود و مثل اهالی غزه که با ویران شدن خانه هایشان به شرط حیات امّا کنار‌ آمده بودند، ما هم به یک همزیستی مسالمت آمیزی با کرونا رسیده بودیم. او ما را مریض می کرد و اگر قول می داد که به ورطه ی مرگ نکشد، با او کنار می آمدیم. انسان هایی شده بودیم که با هر چیزی می توانستیم کنار بیاییم الّا با مرگ. و این معنا در روز تولد خیلی برایم ملموس بود. به قول رومن گاری "مرگ هنوز چیز خاطر جمعی نبود! نمی شد به آن اعتماد کرد ..". وقتی مریض می شدم، خصوصا وقتی که به وادی تب و لرز شدید می رسم، تنم مثل یک پتوی زمخت و زبرِ پُر تیغی می ماند روی نرمانرمِ لطافت روح. هر قسمتی از بدنم تکّه ای بود که بایستی به زحمت کنار تکّه ی دیگر می گذاشتم. تا بتوانم بشوم همان آدمی که انگار دیروز بود. و امروز چهل ساله می شدم و کسی حواس ش اصلا نبود. همه سرگرم مدیریت اوضاع بودند و این میان هرلحظه خیال می کردم اینها بازی شان است و قرار است سورپرایزی باشد. که نبود. اینبار برخلاف همیشه سال های قبل، به کل از یادها رفته بودم ... نه اینکه توقّعی داشته باشم، نه. همه می دانستند که توقّع ندارم. ولی انتظار چرا. اینبار به نحو غریبی انتظار داشتم. خودم هم باورم نمی شد که چنین شده باشم. انتظار داشتم آنها با اینکه می دانستند فلانی در قید این فرمالیته ها نیست ولی مثل همیشه کار خودشان را بکنند. پیام بفرستند. تبریک بگویند. حالی بپرسند حتّی. نمی دانستم ریشه ی این انتظار ناگهان از چه بود. شاید ترس از زوال در تنهایی. هیچ پیامی در کار نبود امّا. عجیب و د, ...ادامه مطلب

  • دل بر گرفته بودم از ایّام گل، ولی ...

  • " دوستان را در دل رنج ها باشد که آن به هیچ دارویی خوش نشود، نه به خفتن نه به گشتن و نه به خوردن، الّا به دیدار دوست که لقاء الخلیل شفاء العلیل ... "  فیه ما فیه ... مولانا ..  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از فسونِ عالم اسباب خوابم می برد ...

  • لک الحمد یا ذالجود و المجد و العلی تبارکت تعطی من تشاء و تمنعالهی و خلّاقی و حرزی و موئلیالیک لدی الاعسار و الیسر افزعالهی اذقنی طعم عفوک یوم لابنون و لا مال هنالک ینفع... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم …

  • " حراج عشق و تاراج جوانی .. وحشت پیری    در این هنگامه من کاری که کردم یادِ او کردم ... " . . پ.ن: همین. فقط همین. , ...ادامه مطلب

  • که در مقام رضا باش و از قضا مگریز ...

  • بهترین تعریفی که از تقدیر دیده ام منسوب به شمس الدین تبریزی است: "تقدیر به آن معنا نیست که مسیر زندگی مان از پیش تعیین شده،‌ تا ازین رو آدمی گردن خم کند و بگوید: «چه می باید کرد، تقدیرم این بود»، این نشانه ی جهالت است. تقدیر همه ی راه نیست، فقط تا سر دو راهی هاست! گذرگاه مشخص است، امّا انتخاب گردش‌ها و راه‌های فرعی در دست مسافر است. پس نه بر زندگی‌ات حاکمی و نه محکوم آن .. " . . , ...ادامه مطلب

  • آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم ...

  • هرچه به وضع حاضر می نگرم، بیشتر یقین پیدا می کنم که واقعه ی بزرگ تری در راه است. واقعه ی خافضه ی رافعه ای .. و این مسیر حادثه را دیگر بازگشتی نیست. بیشتر می فهمم که عزلت گزیدن اجباری اهل دنیا برای ای, ...ادامه مطلب

  • این همه یاد می رود،‌ از تو هنوز غافلم ...

  • " بچه که بودم، سرنوشت هیچکدام از شخصیت های تاریخ مقدس به نظرم دردناک تر از سرنوشت نوح نمی آمد، به خاطر توفان که او را چهل روز در کشتی اش زندانی کرده بود. بعدها، اغلب بیمار بودم، و روزهای درازی را من , ...ادامه مطلب

  • بهار است از فراموشان ِ رنگ ِ رفته هم یادی ..

  • دل خسته ی من گرش همّتی است، نخواهد ز سنگین دلان مومیایی ..., ...ادامه مطلب

  • هرچه می خواهی ببر، امّا مرا از یاد، نه ..

  • گاهی تدبیر الهی اینست که موسی در دامن فرعون بزرگ شود ... الصبر مفتاح الفرج! ., ...ادامه مطلب

  • چون پیر پس از قبیله مانده (٢) ..

  • از معدود جشن ها و مراسمی بود که می رفتیم. بالطبع سرشار از مهملات و زوائد و لاطائلات. آن میان امّا، یک پیرمرد شمالی هم روی سن آمد و شروع کرد در دستگاه شور خواندن. سنگین. از درآمد و سلمک و شهناز و گوشه ی حسینی. با صدای خشن، گرفته و ناهموار ولی به غایت صحیح. طاقت جمعیّت طاق شده بود. وقتی پایین آمد، به او گفتیم که چه درست خواندی. گفت: " وقتی صدایی بود، مایه اش , ...ادامه مطلب

  • هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار ...

  • از زمانی که یادم می آید همینطور بوده است. در حالت نوسان بین انزوا و شلوغی. مدّتی در تنهایی مانده ام و بعد برای گریز از انزوا به اجتماع پناه برده ام. و در ازدحام و شلوغی ها به خفگی رسیده ام و لاجرم باز مدّتی به گوشه ای خزیده ام. از ازدحام شلوغی های دونفره حتی. کسانی که می شناسند، می دانند. مثل پروانه ای که بی وقفه و بی محابا به شیشه ی پنجره می کوبد تلاش می کنم تا به تنهایی برگردم. و بعد، چون تاب عتاب انزوا را هم ندارم، بازمیگردم به شلوغی ها. و این در یک فرآیند غیرقابل باور تکرار می شود.  نوشته های "از نو برایت می نویسم" را حذف کردم. عزیزی منتشر کرده بود و ده ها هزار نفر دیده بودند. و بعد هجوم آورده بودند. هریک به دلیلی. کسی دلسوزی می کرد. بعضی تمجید و تعریف. آن دیگری قصد آشنایی داشت. یکی مهاجرت. یکی هم صحبت. آن یکی مستند می ساخت. و عدّه ای هم مثل همیشه فحش و ناسزا. و ازین انگشت نمایی، ازین شلوغی، باید می گریختم. چاره ای نبود. با اینکه دوست دارم گوینده باشم و پشت میکروفون، از انگشت نمایی بیزارم. من صدا را، موسیقی را وقتی دوست دارم که یک نوا را به تنهایی بنوازد. نه ترکیب صداهای جور و ناجور. از ارکستر سمفونی بیزارم. به زخمه ی یک تارِ تنها، حالا هرقدر قدیمی هم، پناه می برم گاهی ...  . . "مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من/ که جز ملال نصیبی نمی برید از من/ زمینِ سوخته ام. نا امید و بی برکت, ...ادامه مطلب

  • چون پیر ِ پس از قبیله مانده ...

  • دبستان ما یک مدرسه ی نظامی بود. از جنس فلک و ترکه ی مکتب خانه های گذشته. ناظم مدرسه با چوب یک و نیم متری که نوارهای زرد و مشکی به آن بسته بود بچه ها را می زد. به پشت و بازوهاشان. بعضی اوقات هم بی رحمانه به زانوهایشان می زد. با شدّت. و حتی گاهی به سرشان. دلش سنگ بود. مروّت نداشت. گاهی مثل دیوانه ها چوب را در حیاط مدرسه می چرخاند و تو گویی رجز می خواند. گاهی هم بچه ها را به دفترش صدا می زد و آن پشت جایی به جان شان می افتاد. و گاهی که از بد ِ حادثه گذرت به دفترش می افتاد، می دیدی که یک نفر روی زمین مثل ماری آن پشت به خود می پیچد. روش همه ی معلّم ها همین بود. معلّم دینی هم اخلاق می گفت و هم به قصد کُشت می زد. حتّی برای یک پچ پچ ساده در کلاس. دست بچه های بی گناه را می گرفت و از پشت چندبار می پیچاند و وقتی به گریه می افتادند با لگد می زد. وحشی بود. چشم هایش سبز بود و خونریز. جنون داشت. وقتی می زد هم می خندید و هم لب هایش می لرزید. جوانی بیست و چند ساله بود. شنیدم جوانمرگ شده است. وقت اذان همه را به صف می کردند و به زور به نماز می بردند. و به زعم خودشان در ضمیر ما دارند مناجات را جا می اندازند. چه نمازهای بی وضویی که آن سال ها مثلا خواندم. حتّی یادم هست که چندباری با اینکه وضو نداشتم به اصرار مرا پیش نماز گذاشتند. خنده ای بود، تلخ. من هنوز گاهی کسی که از معنویّت حرف می زند، یاد آن نمازها, ...ادامه مطلب

  • از نو برایت می نویسم (18) ...

  • " این روزها از خواب که بیدار می شوم، گاهی تا مدّتی نمی دانم کجا هستم، چه هستم یا اصلا هنوز هستم یا نه. احساس می کنم کماکان خوابم و در رویا راه می روم، حرف می زنم و زندگی می کنم. پیشتر با صدا کردن هم خانه م ازین توهّم می رستم، حالا حتی خیال می کنم صدا زدن او هم در خواب اتفاق افتاده است. و خواب را چه دیوانه وار دوست دارم این روزها. می برد مرا به جایی که باید. خواب هایی که به دیوارهای آجری دانشگاه ش,برایت,نویسم ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها