شمر شناسی ...

متن مرتبط با «برایت» در سایت شمر شناسی ... نوشته شده است

از نو برایت می نویسم (18) ...

  • " این روزها از خواب که بیدار می شوم، گاهی تا مدّتی نمی دانم کجا هستم، چه هستم یا اصلا هنوز هستم یا نه. احساس می کنم کماکان خوابم و در رویا راه می روم، حرف می زنم و زندگی می کنم. پیشتر با صدا کردن هم خانه م ازین توهّم می رستم، حالا حتی خیال می کنم صدا زدن او هم در خواب اتفاق افتاده است. و خواب را چه دیوانه وار دوست دارم این روزها. می برد مرا به جایی که باید. خواب هایی که به دیوارهای آجری دانشگاه ش,برایت,نویسم ...ادامه مطلب

  • از نو برایت می نویسم (16) ..

  • " بیش از چهار ماه است حالا که در آمریکا هستم. از احساس غربت و دلتنگی عبور کرده ام و به مرزی از احساس رسیده ام که تابحال آن را تجربه نکرده بودم. رخوت حواس اسمش را گذاشته ام. بی تفاوتی. دوستان باتجربه تر می گویند که شب اول سخت است و هفته ی اول و ماه اول و شش ماه اول. همین. بعد از آن دیگر سیستم، احساس, ...ادامه مطلب

  • از نو برایت می نویسم (17) ..

  • " با بچه های دانشگاه اردو رفته بودیم. چند روز پیش. به جنگل های ایالت Oregon. حتی یک ایرانی هم در جمع نبود. در تاریکی هوا، ده نفری کنار آتش نشسته بودیم. به قول خودشان Bonfire. هرکسی از گذشته ش خاطره ای می گفت. تلخ یا شیرین. نوبت که به من می رسید، ساکت می ماندم. نمی خواستم چیزی را به یاد بیاورم. و مه, ...ادامه مطلب

  • از نو برایت می نویسم (15) ...

  • " تحلیل رفته ام. در همه ی جهات. از آن گلشن عشق بیست سالگی حالا تنها ساقه ای بی حوصله برایم مانده ست، روی دیوارهای هرجایی. تُنک، سردرگم، تنها. ازینجا که نشسته ام، دستم به بوییدن گل های زرد پشت پنجره هم نمی رسد. نمیتوانم متنی را کامل بخوانم. کتاب ها نیمه کاره می مانند. نوشته ها هم. سه خط می نویسم و ر, ...ادامه مطلب

  • از نو برایت می نویسم (١٤) ...

  • "حال و روز غریبی دارم. مثل آن روزها است که به یک شهر جدید وارد می شدم. از صفر شروع کردن. یا مثل تمام شدن. اینکه گذشته نداشته باشی. آشنایان بیگانه بنمایند. بودنت به حسب وظیفه باشد. و چقدر فاصله ات از لذّت ها دور باشد. چقدر .. مثل همیشه کتابی بر میدارم. تفال می زنم. و چقدر دقیق می آید: مبتنی میگوید :, ...ادامه مطلب

  • از نو برایت می نویسم (13) ..

  • " هنوز سه شنبه بود و نمی شد کاری کرد. هوا مه گرفته و مبهم است. بهار به سانفرانسیسکو رسیده است. البته که چهارفصل ش مثل بهار است اینجا، امّا باز هم از نسیم خوش عطری که در فضا است، می توان بهار را لمس کرد. همه چیز به نظر خوب می رسد، غیر از من. انگار که در تمام کائنات وصله ی ناجور باشم. چیزی جایی اتّفا, ...ادامه مطلب

  • از نو برایت می نویسم (12) ...

  • " الحمدالله مشکلات تا حدّی مرتفع شده است. به صورت موقّت و سطحی البته. ولی هنوز مثل کسی که روی گسل زلزله ایستاده ست، بیقرارم. هوی استنفورد بسیار بهاری شده است. سبز و مطبوع و دلچسب. با پوشی از باران که اهالی اینجا آن را drizzle می گویند. راستش امّا، نمی گیردم. به قول آن عزیز هنوز، زیبایی از آن دسته پ, ...ادامه مطلب

  • از نو برایت می نویسم (11) ..

  • " فصل امتحانات میان ترم نزدیک است. بی استثناء از تمام کلاس ها عقب هستم و نرسیده ام که مطالب را بخوانم. عمده دلیلش حجم فشارهای ذهنی و روحی بوده است که این روزها متحمّل آن بودم. گاهی در آینه می ایستم و به این فکر می کنم که شاید در عرض همین دو ماه به اندازه ی چندسال شکسته تر شده ام. گاه کتابی را می گش, ...ادامه مطلب

  • از نو برایت می نویسم (9) ...

  • " امروز روز خوبی بود. با دوچرخه ی عاریه به دانشکده ی منابع انرژی رفتم. با پروفسور "خالد عزیز" یکی از مشهورترین اساتید نفت و گاز دنیاست صحبت کردم و در مورد امکان کار بر روی پروژه ی مشترکی به توافق رسیدیم. البته شرط و شروطی داشت و اینکه فلان درس را ابتدا با او بگیرم. در مجموع خوب بود. البته این مدّت اینقدر اتّفاقات عجیب و غریب افتاده است که واقعا نمی شود به هیچ چیز اعتماد کرد. توکّل کرده ام و می دانم که اگر خدا بخواهد من اینجا بمانم خودش ماجرا را جلو می برد. ما تنها عروسک های کوکی ِ یک تقدیر هستیم ... با وجود اتّفاق نسبتاً امیدوار کننده ی امروز، به نحو غریبی دلم گرفته است. طوری که واقعا نمی توانم درست نفس بکشم. بریده بریده و با بغض است. وقتی آرمان های آدم از توانایی هایش بزرگ تر باشد، در فشار ِ خرد کننده ای تحقیر می شود. وقتی نمی توانی کاری که بدان اعتقاد داری را بکنی. در فاصله ی توانایی ها و آرمان ها تمام می شوی. در فاصله ی بین واقعیت و حقیقت. و واقعیت اینست که آدم فقط چند ثانیه می تواند برای خدا نفس بکشد، بعد درگیر خودش می شود. کسی که یک روز لب به آب نزند، و عطش هجوم بیاورد به توانش، ,از نو برایت می نویسم ...ادامه مطلب

  • از نو برایت می نویسم (10) ..

  • " شهریه را پرداخت کردم. این ترم به خیر گذشت. ان شاء الله ترم دیگر اوضاع رو به راه می شود. خدا شاهد است که من خودم را به او سپرده ام. می دانم هر موفقیتی داشته ام مربوط به او بوده است. شکست هایم مال خودم است امّا. به دنیا که آمده بودیم، دکتر به پدرم گفته بود اینها احتمالا بیست روز بیشتر دوام نیاورند. از بس ضعف جسمانی داشتیم. نازنین پدرم به دکتر گفته بود که من با احتمال کار نمی کنم، من وظیفه ام را انجام می دهم. و از تو چه پنهان، این زنگار مرگ هنوز که هنوز است پیش چشمانم است. انگار دکتر را می بینم که زیر لب می گوید بیست روز. بیست روز دیگر فرصت بیشتر نداری. خودم را می بینم که سراسر ضعف بودم. و هستم. و تو ای خدای بزرگ، با تمام عظمتت مرا پروراندی و به اینجا رساندی. می دانم که اینجا هم موقّتی است. من خودم را به تو سپرده ام و سعی می کنم برای امور خودم تدبیر نکنم.  دلم برای مادر و پدرم بسیار تنگ است. و از شما چه پنهان، تابحال تنگ بودن دل را تجربه نکرده بودم. بارها تا مرز دلتنگی پیشرفته بودم، ولی هرگز تا بدین حد احساس فشار نکرده بودم. حالا می فهمم آنها که عزیزی را از دست می دهند چه می کشند. ضیق ,از نو برایت می نویسم ...ادامه مطلب

  • از نو برایت می نویسم (3) ...

  • " لس آنجلس در کریسمس غرق است، من در گذشته. لباسم هنوز بوی تهران را می دهد. بافتنی ِ سرخ با آستین های مشکی پوشیده ام. هوا نم خورده است. فاصله ی فرودگاه تا خانه ی عمو را در بی حواسی مطلق طی می کنم. همه جای اینجا با من غریبه است. از درختان ش که در هوای مرطوب، مثل درختان نخل جنوب است. تا بزرگراه ها که خلوت است و وسیع. در این نیمه شب تنها کسانی که کسی را جایی جاگذشته اند در خیابان هستند. روی خط کشی های عابر پیاده نوشته است Xing. این لغت را نمی شناسم. خیال می کنم محلّه ی چینی هاست یا چیزی شبیه به این. همراهان می گویند که آن ضربدر اینجا cross خوانده می شود و سر هم می شود crossi,از نو برایت مینویسم ...ادامه مطلب

  • از نو برایت می نویسم (5) ...

  • " بی آنکه چمدان ها را باز کنم، و حتی بی آنکه حوصله کنم روی تخت ملحفه ای بکشم و بالشی بگذارم به خواب می روم. بغض عجیبی دارم. دلم می خواست می توانستم با کسی که هیچ از گذشته نداند حرف بزنم. چند ساعتی می خوابم. نمازم نزدیک است قضا شود. سراغ چمدان می روم که مهر و سجاده ام را بیابم. باز دعای مادرم را این میان می بینم. کاش می شد حدّ بالای غم خوردن را بشر روزی کشف کند. هوای شهر باران خورده و معتدل است. به غایت مطبوع. امّا نمی دانم چرا نمی گیردم. بعد از نماز روی تخت می نشینم. سعی می کنم لباس هایم را مرتب کنم. مشکل من اینست که به همه چیز بیش از حد دقّت می کنم. مثلا لباس ها را,از نو برایت مینویسم ...ادامه مطلب

  • از نو برایت می نویسم (7) ..

  • " شنبه ی سردی است. می دانی؟ از صبح سرمای عجیبی وجودم را گرفته است. قرار بود هوای اینجا معتدل باشد. نیست. یکی دو روزی است باد سرد سوزناکی می وزد. یک هفته از کلاس ها گذشته است. در همین هفته حجم مطالب آنقدر زیاد بوده است که نرسیدم حتی نیمی از کارهای مربوطه را انجام دهم. فکر و خیال هم مزید بر علّت است. فقط در آن درسی که تصوّر می کردم مطالب ش را میدانم، استاد تمام آنچه می دانستم را در یک جلسه گفت و گذشت و فصل جدیدی گشود. شهریه ی دانشگاه را هم تا جمعه باید بدهم. اگر تا این هفته ندهم باید جریمه ی سنگینی بپردازم. و اگر تا آخر ترم نتوانم تصفیه حساب کنم، باید بروم و ثبت ن,از نو برایت مینویسم ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها